شماره ٢٢٤: مخور چو لاله و گل، روي دست ساغر عيش

مخور چو لاله و گل، روي دست ساغر عيش
که در رکاب نسيم فناست دفتر عيش
ستاره سحري و چراغ صبحدم است
به چشم وقت شناسان فروغ اختر عيش
مده به عيش سبکسير صحبت غم را
که همچو شبنم گل بي بقاست گوهر عيش
به حسن عافيت غم کجا رسد شادي؟
طرب رسول ملال است و غم پيمبر عيش
چنان که فتنه عالم ز باده مي زايد
به صد هزار غم آبستن است مادر عيش
به آفتاب حوادث بساز چون مردان
که همچو ميوه خام است سايه پرور عيش
گمان حور و پري داشتم ،ندانستم
که ديو غم بدر آيد ز زير چادر عيش
کجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟
که خاکهاي جهان را کنيم برسر عيش
گزيده است مرابس که شادي ايام
به چشم حلقه مارست حلقه در عيش
مقيم گوشه غم باش اگر مسلماني
که دين ضعيف شود در زمين کافر کيش
ز داغ لاله عاشق مدام،معلوم است
که دل سياه کندصحبت مکرر عيش
جواب آن غزل مولوي است اين صائب
زهي خدا که کند مرگ راپيمبر عيش