شماره ٢٢٠: چراغ عشق نمي گردد از لحد خاموش

چراغ عشق نمي گردد از لحد خاموش
کي آتش جگر سنگ مي شود خاموش؟
ز پند ناصح بي مغز ،عشق آسوده است
که بحر را نکند پرده ز بد خاموش
چو شمع کشته نلرزد به زندگاني خويش
زبان هر که شد از حرف نيک و بد خاموش
به گفتگوي تنک مايگان مبر غيرت
که زود مي شود اين سيل بي مدد خاموش
ز رهگذار نفس تيره مي شود دلها
ز هيچ آينه خجلت نمي کشد خاموش
شکايت تو ز افلاک از درشتي توست
که خاک نرم بوددرته لگد خاموش
ز قحط شير مروت سپهر خشک مزاج
مرا به جنبش گهواره مي کند خاموش
چنان که طفل به تدريج مي شود گويا
زبان عقل به تدريج مي شود خاموش
اگر نسيم دم عيسوي شود صائب
چو غنچه تن به شکفتن نمي دهد خاموش