شماره ٢١٩: گرفت ازسرخم خشت پير باده فروش

گرفت ازسرخم خشت پير باده فروش
چراغ عيش برون آمد از ته سرپوش
ز حرف تلخ ملامتگران نينديشد
به گوش هرکه رسيده است بانگ نوشانوش
هزار خرقه آلوده را به قيمت مي
گرفت ازره انصاف پير باده فروش
زجوش کم نشود آب بحر ،دل خوش دار
مکن چوديگ تنک ظرف کوتهي درجوش
به آفتاب رسانيده ايم پرتو را
ز باد صبح نگردد چراغ ماخاموش
ترا که بهره زنوش است نيش چون زنبور
ازين چه سودکه داري هزار چشمه نوش؟
در آفتاب قيامت عرق نمي ريزد
ز بار خلق ندزدد کسي که اينجا دوش
مخور به هيچ دل زار و هرچه خواهي خور
بپوش چشم خود از عيب و هرچه خواهي پوش
ز جوش لاف دل چشمه ها تهي گرديد
درين دو هفته که درياي مانشست ازجوش
فغان که تشنه لبان سخن نمي دانند
که کار تيغ دو دم مي کندلب خاموش
خموش بگذر ازين خاکدان چو سايه ابر
مکن چو سيل ز پست و بلند راه خروش
شراب تلخ کجا چاره تو خواهد کرد؟
تراکه ناله صائب نمي برد از هوش