شماره ٢١٨: جدا نمي شود از پيش لعل ميگونش

جدا نمي شود از پيش لعل ميگونش
چه بوسه گاه شناس است خال موزونش !
سرش به دولت دنيا فرو نمي آيد
به هر که سايه کند طره همايونش
شب اميد من آن روز صبح عيد شود
که سر زند بنا گوش، خط شبگونش
درين رياض ترا چشم موشکافي نيست
وگرنه طره ليلي است بيد مجنونش
منم که روي زچين جبين نمي تابم
و گرنه رهزن خضرست نعل وارونش
مرا به واديي افکنده است شور جنون
که ناز سرو کند گردباد هامونش
سيه دلي که به دامان اوست چشم مرا
چو داغ لاله گرفته است درميان خونش
به دام شاهسواري فتاده ام صائب
که لاله لاله چکد خون ز نعل گلگونش