شماره ٢١٧: رسيده است به جايي لطافت بدنش

رسيده است به جايي لطافت بدنش
که ازنسيم شود داغدار ياسمنش
اگر ز نکهت گل پيرهن کند در بر
شگفت نيست که نيلوفري شود سمنش
سخن چو بال و پر طوطيان شود سرسبز
زآبداري لعل لب شکرشکنش
شکوه حسن ازين بيشتر نمي باشد
که از سپند نخيزد صدا درانجمنش
زاشک شمع توان نقل در گريبان ريخت
به محفلي که بخندد لب شکرشکنش
به اين فروغ ندارد يمن عقيقي ياد
سهيل برگ خزان ديده اي است از چمنش
حلاوت لب ازين بيشتر نمي باشد
که همچو نامه سربسته است هر سخنش
عبير پيرهن چشم مي کند يوسف
اگر به مصر بردباد بوي پيرهنش
چه لذتي است شنيدن نواي جان پرور
ز مطربي که توان بوسه داد بردهنش
ز دام موج، نجات حباب ممکن نيست
چگونه دل بدر آيد ز زلف پرشکنش
نشد گشايشي ازراه گفتگو صائب
مگر به خال توان يافت نقطه دهنش