شماره ٢١٥: چنان ز دل گذرد صاف تير مژگانش

چنان ز دل گذرد صاف تير مژگانش
که گردسرمه نريزد ز طرف دامانش
به نشتر مژه خون مي گشايداز رگ سنگ
ز بس که تشنه خون است چشم فنانش
نهفته است درين رشته عقد گوهرها
مشو به چين جبين نااميد ازاحسانش
دگر به رشته تدبير برنمي آيد
نگاه هرکه فتد بر چه زنخدانش
چو شانه هر دل چاکي کف نياز شده است
فتد به دست که تا زلف عنبرافشانش
سرش زگوي سبکتر ز تن جدا گردد
فتاد ديده هر کس به دست و چوگانش
به آب تيغ کند سبز، خط مشکين را
زبس که تشنه خضرست آب حيوانش
به زور چهره خود را شکفته مي دارم
چو پسته اي که کند زخم سنگ خندانش
چهار فصل بهارست عندليبي را
که زير بال و پر خود بودگلستانش
به راه عشق قدم راشمرده نه صائب
که هست از آبله پاديده ور بيابانش
جواب آن غزل حافظ است اين صائب
که جان زنده دلان سوخت دربيابانش