شماره ٢١٤: دلي که خانه زنبور شد ز پيکانش

دلي که خانه زنبور شد ز پيکانش
شفاي خسته دلان است شيره جانش
به خون خود نکند کشته اش دهن شيرين
ز بس که تشنه خون است تيغ مژگانش
بغير عشق کدامين محيط خونخوارست
که دست، پنجه مرجان شود زدامانش ؟
اميد گوهر سيراب ازين محيط مدار
که غير چين جبين نيست مد احسانش
نفس گداختگانند موجهاي سراب
که شسته اند زجان دست دربيابانش
بساز با جگر تشنه همچو اسکندر
نظر سياه مگردان به آب حيوانش
به سرمه دل شب چشم خويش روشن دار
که تيغ سينه شکافي است صبح خندانش
ز مير قافله عشق، رحم مدار
که پر ز يوسف مصري است چاه نسيانش
زخوان چرخ فرومايه دست کوته دار
که قدر خود شکند هرکه بشکند نانش
به صدق هرکه برآورد دم ز دل صائب
چو صبح ،مشرق خورشيد شدگريبانش