شماره ٢١٣: مدار چشم مروت ز خضرو احسانش

مدار چشم مروت ز خضرو احسانش
که سربه مهر حباب است آب حيوانش
به آب مي برد و تشنه باز مي آرد
هزار تشنه جگر راچه زنخدانش
بناي عمر مسيح و خضر به آب رسيد
هنوز تشنه خون است تيغ مژگانش
زگرد خوان فلک دست حرص کوته دار
که سنگ ريزه منت سرشته بانانش
گشاده روي بود در حريم ديده مور
دلي که وسعت مشرب بود بيابانش