شماره ٢١٢: کسي که ديدن روي تو کرد حيرانش

کسي که ديدن روي تو کرد حيرانش
به ديده آب نگردد ز مهر تابانش
گل عذار ترا حاجت نگهبان نيست
که هست ازعرق شرم خود نگهبانش
کند ز لطف بدن کار اخگر سوزان
فتد اگر گل بي خار در گريبانش
اگر چه مايده حسن را نهايت نيست
ز پاره دل خويش است رزق مهمانش
گل صباح،دربسته آيدش به نظر
فتاد ديده هرکس به روي خندانش
مرا ز پسته دهاني است چشم دلسوزي
که شور حشر بود گرده نمکدانش
به هيچ قطره باران به چشم کم منگر
که هست مخزن گوهر زسينه چاکانش
ز لقمه حرص گدا کم نمي شود صائب
لب سؤال دگر مي شود لب نانش