شماره ٢١٠: نمانده زنده کس از دست و تيغ چالاکش

نمانده زنده کس از دست و تيغ چالاکش
هنوز مي پرد از شوق،چشم فتراکش
علم به خون مسيحا و خضر چرب کند
چو از نيام کشد تيغ، حسن بيباکش
رخي که هر دو جهان در فروغ اومحوست
نظر چگونه کندبي نقاب ادراکش ؟
به خاک هر که نهال تو سايه اندازد
زبان شکر برآيد چو سبزه از خاکش
ازان شراب مرا شير گير کن ساقي
که همچو پنجه شيرست پنجه تاکش
درين بساط هرآن کس نفس به صدق کشد
چو صبح،مهر شود طالع از دل چاکش
کسي که پاک نسازد دهن ز غيبت خلق
همان کليد در دوزخ است مسواکش
اگر چه خون جهان ريخت غمزه اش صائب
هنوز رغبت خون مي چکد ز فتراکش