شماره ٢٠٧: چنين که گم شده در زلف پاي تا به سرش

چنين که گم شده در زلف پاي تا به سرش
به پيچ و تاب توان يافتن مگر کمرش
به دور چهره او آتشين عذاري نيست
که همچو لاله گره نيست آه در جگرش
ز سايه مژه پايش شود نگارآلود
اگر به ديده روشندلان فتد گذرش
بنفشه رنگ شود ياسمين اندامش
اگر نسيم صبا تنگ آورد به برش
ز دل اگر چه ترازو شد از سبکدستي
نيافت چاشني خون زبان نيشترش
اگر زنند رگش با خبر نمي گردد
کسي که گردش چشم تو کرد بيخبرش
چنين که تنگ به عاشق گرفته، هيهات است
که مور خط نکند تنگ کار بر شکرش
ز نوک آن مژه امروز مي چکد آتش
مگر به آبله دل رسيده نيشترش ؟
مرا به شام فراقي فتاده کار که هست
ز آفتاب قيامت ستاره سحرش
غم ازشکستن کشتي مخور به قلزم عشق
که هست شهپر توفيق موجه خطرش
چه لاف قوت پرواز مي زند عنقا؟
ز نقش ساده نگرديده است بال و پرش
حريف گريه خونين نمي شود صائب
نزاکت که شکسته است شيشه در جگرش ؟