شماره ٢٠٦: نشد زسيلي خط چشم مست،هشيارش

نشد زسيلي خط چشم مست،هشيارش
دگر که مي کند از خواب ناز بيدارش
چگونه عاشق ازان روي چشم بردارد؟
که آب،رو به قفا مي رود ز گلزارش
ز جان و دل شود از جمله پرستاران
فتاد ديده هر کس به چشم بيمارش
ميان نازک او همچون به خود پيچد
اگر ز رشته جانها کنند زنارش
فتاده است سخنهاش آنقدر دلچسب
که مي رسد به دل از گوش پيش، گفتارش
به چشم پاک نيايد مرا پريرويي
که شسته از عرق شرم نيست رخسارش
به سيم قلب خريده است ماه کنعان را
دهد به قيمت اگر نقد جان خريدارش
ز رفتنش نروم چون ز جاي خود صائب
که سيل خار و خس طاقت است رفتارش