شماره ٢٠٥: گهر ز شرم عرق مي کند به بازارش

گهر ز شرم عرق مي کند به بازارش
چگونه آب نگردد دل خريدارش؟
مرا به دام کشيده است نازک اندامي
که هم زموي ميان خودست زنارش
کجابه اهل نظر بنگرد خودآرايي
که صبح آينه سازد ز خواب بيدارش
به گرمسير فنارسم سرد مهري نيست
بغل گشاده به منصور مي دود دارش
شهيد لاله عذاري شوم که تا دم خط
نرفت شرم ز بالين چشم بيمارش
برهنه پا سر گلگشت واديي دارم
که دشنه بر جگر برق مي زند خارش
که يک گل از چمن روزگار بر سر زد؟
که همچو صبح پريشان نگشت دستارش
به خون تپيدن خورشيد پر مکرر شد
به يک کرشمه ديگر تمام کن کارش !
مريد مولوي روم تانشد صائب
نکرد در کمر عرش دست گفتارش