شماره ٢٠٤: خوشا سري که سرگشتگي رهانندش

خوشا سري که سرگشتگي رهانندش
به کرسي از سرزانوي خود نشانندش
مده به سوختگي دامن اميد از دست
که دانه اي که نسوزد نمي دمانندش
سپند تا نزند مهرخامشي برلب
به روي مسند آتش نمي نشانندش
ز شوق بيخبري دست مي دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب مي ستانندش
به خاک ،حسرت پرواز مي برد مرغي
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
سري که گرم زسوداي عشق مي گردد
چو آفتاب به هر کوچه مي دوانندش
به يک دو جلوه زمين گير گشت کاغذ باد
به هيچ جا نرسد هرکه برآيد مي پرانندش
گل شکفته بود از نسيم فارغبال
ز پوست هر که برآيد نمي درانندش
ز انقلاب جهان بي بران نمي لرزند
که هرچه ميوه ندارد نمي فشانندش
ز مرگ غوطه به درياي شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است مي چشانندش
چو گل به خنده دهن باز مي کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش