شماره ١٩٩: زخار زار تعلق کشيده دامان باش

زخار زار تعلق کشيده دامان باش
به هر چه مي کشدت دل ،ازان گريزان باش
قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو اين گلستان باش
درين دو هفته که چون گل درين گلستاني
گشاده روي تر از راز مي پرستان باش
تميز نيک و بد روزگار کار تونيست
چو چشم آينه در خوب و زشت حيران باش
ز گريه شمع به پروانه نجات رسيد
تونيز در دل شب همچو شمع گريان باش
ز بخت شور مکن روي تلخ چون دريا
گشاده روي تر از زخم با نمکدان باش
کدام جامه به از پرده پوشي خلق است ؟
بپوش چشم خود از عيب خلق وعريان باش
درون خامه هر گدا شهنشاهي است
قدم برون منه از حد خويش، سلطان باش
کليد رزق ترا، سين جستجو دارد
چو آسيا پي تحصيل رزق گردان باش
خودي به وادي حيرت فکنده است ترا
برون خرام ز خود خضر اين بيابان باش
هواي نفس تراساخته است مرکب ديو
به زير پاي درآور هوا،سليمان باش
ز بلبلان خوش الحان اين چمن صائب
مريد زمزمه حافظ خوش الحان باش