شماره ١٩٦: کرد بيهوش مرا نعره مستانه خويش

کرد بيهوش مرا نعره مستانه خويش
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خويش
بحر و کان را کف افسوس کند بي برگي
گر به بازار برم گوهر يکدانه خويش
از شبيخون نسيم سحر ايمن مي بود
شمع مي کرد اگر رحم به پروانه خويش
وقت آن خوش که درين دايره همچون پرگار
ازسويداي دل خويش کند دانه خويش
عمر چون باد به تعجيل ازان مي گذرد
که تو غافل کني از کاه جدا دانه خويش
باعث غفلت من شد سخن من صائب
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خويش