شماره ١٩٤: ريخت از رعشه خجلت به زمين ساغر خويش

ريخت از رعشه خجلت به زمين ساغر خويش
ما و دريا چو نموديم به هم گوهر خويش
بس که چون آينه ترسيده ام از ديده شور
زره زير قبا ساخته ام جوهر خويش
هر که نا خوانده به هر بزم چو پروانه رود
بايدش قطع نظر کرد ز بال و پرخويش
از چه چون شمع زباد سخر انديشه کنم ؟
ديده ام من که مکرر به ته پا سرخويش
گريه تلخ بود حاصلش ازبرگ نشاط
در بهار آن که چو گل صرف نسازد زرخويش
نرود پيچ و خم ازرشته جانم بيرون
تا ز تيغ تو چو جوهر نکنم بستر خويش
چه کند شورش درياي حوادث با من ؟
من که از موج خطر ساخته ام لنگر خويش
نيست ممکن چو سبو کاسه در يوزه کنم
دست خشکي که مرا هست به زير سرخويش
چون خرامش به چمن تخم قيامت کارد
سرو از بيم به صد دست بگيرد سرخويش
پيش آن غنچه دهن حرف مرا سبز نکرد
ترم از گريه بي حاصل چشم تر خويش
گل نيلوفري از ياسمنش جوش زند
اگر از نگهت گل جامه کند در بر خويش
نيست در روي زمين جاي سخن گفتن حق
مگر از دار چو منصور کنم منبر خويش
عجبي نيست اگر گوهر سنجيده من
بحر را مانع طوفان شود از لنگر خويش
گرچه چون تير بود سير من از زور کمان
مي کشم منت پرواز زبال و پر خويش
نکند باد خزان رحم به مجموعه گل
من به اميد چه شيرازه کنم دفتر خويش ؟