شماره ١٩٣: رفته پايم به گل از پرتو چشم تر خويش

رفته پايم به گل از پرتو چشم تر خويش
نخل شمعم که بود ريشه من در سر خويش
بر نيايم ز قفس گر قفسم را شکنند
خجلم بس که ز کوتاهي بال و پر خويش
چون گهرگرد يتيمي است لباسي که مراست
گرد مي خيزد اگر دست زنم بر سر خويش
ازگهر سنجي اين جوهريان نزديک است
که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خويش
عالم از خامه شيرين سخنم پر شورست
نيستم ني که ببندم به گره شکر خويش
تا خلافش به دل جمع توانم کردن
راه گفتار نبندم به نصيحتگر خويش !
به شکر خنده شادي گذرد ايامش
هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خويش
چه فتاده است در انديشه سامان باشم؟
من که چون شاخ گل از خويش ندانم سر خويش
صائب از شرم همان حلقه بيرون درم
سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خويش