شماره ١٩٢: نکشيديم شبي سيمبري در بر خويش

نکشيديم شبي سيمبري در بر خويش
دست ماهمچو سبو ماند به زير سر خويش
نيست پروانه من قابل دلسوزي شمع
مگر ازگرمي پرواز بسوزم پر خويش
گردن شيشه مي حکم بياضي دارد
که کسي از خط پيمانه نپيچد سر خويش
چند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟
هيچ کس تير نينداخته بر لشکر خويش
نيستي اخگر، ازين پرده نيلي بدر آي
چند در پرده توان بود زخاکستر خويش؟
کشتي خويش به ساحل نتواني بردن
تادرين بحر فلاخن نکني لنگر خويش
چون به بيداري ازان روي نظر بردارد؟
آنکه در خواب نهد آينه زيرسرخويش
خبر از مستي سرشار ندارد صائب
هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خويش