شماره ١٨٦: سرو اگر جلوه کند پيش قد رعنايش

سرو اگر جلوه کند پيش قد رعنايش
قمري ازشهپر خود اره نهد برپايش
جرعه اولش ازخون مسيحا باشد
چون کشد تيغ ستم غمزه بي پروايش
علم صبح قيامت به زمين خوابيده است
تافکنده است به ره سايه قد رعنايش
نه همين خون شفق درجگر خورشيدست
جگر کيست که خون نيست زاستغنايش ؟
دو جهان فتنه به هم دست و گريبان گردد
مژه برهم چو زند چشم قيامت زايش
شکر ازچاک دل مور به فرياد آيد
چون درآيد به سخن پسته شکرخايش
وقت شوخي زنگارين قدمان مي شمرد
رم آهوي ختا رامژه گيرايش
بي تکلف به نگه سوزي آن عارض نيست
لاله هر چند که آتش چکد ازسيمايش
عالم بيخبري طرفه تماشاگاهي است
رهروي نيست درين ره که نلغزد پايش
تنگ خلقي است که برجمله بديهاست محيط
نيست ديوي که درين شيشه نباشد جايش
چهره زرد، نشان جگر سوخته است
نيست يک شمع که تاريک نباشد پايش
صائب اين آن غزل خواجه کمال است که گفت
سرو ديوانه شده است از هوس بالايش