شماره ١٨٥: لب خميازه ما شد ز مي ناب خموش

لب خميازه ما شد ز مي ناب خموش
که صدف مي شود ازگوهر سيراب خموش
بحر از پنجه مرجان نپذيرد آرام
نشد از دست نوازش دل بيتاب خموش
گريه برآتش بيتابي ماآب نزد
که ز شبنم نشود مهر جهانتاب خموش
نيست در صحبت اشراق زباني درکار
شمع آن به که بود در شب مهتاب خموش
چه عجب درگل اگر ديده ماحيران شد
که چو آيينه درين باغ شود آب خموش
نيست بي داغ ملامت جگر چاک مرا
نشود شمع درين گوشه محراب خموش
شمع در پرده فانوس نيفتد ز زبان
نشود چشم سخنگوي تو در خواب خموش
چه کند مهر خموشي به لب شکوه ما؟
نشود سيل گرانسنگ به گرداب خموش
گريه و ناله بود لازم سرگرداني
نيست ممکن شود از زمزمه دولاب خموش
شد غبار خط او باعث تسکين دل را
چاره خاک است چو آتش نشدازآب خموش
روز روشن شب تاريک شود درنظرش
هرکه را گشت چراغ دل بيتاب خموش
شور من بيش شد ازسنگ ملامت صائب
چه خيال است به کهسار شود آب خموش