شماره ١٨٣: اي فلکها ز فروغ رخ زيباي تو خوش

اي فلکها ز فروغ رخ زيباي تو خوش
عالم خاک هم از سايه بالاي تو خوش
چه بهشتي تو که چون کنج لب و گوشه چشم
نيست جايي که نباشد زسراپاي تو خوش
روزت از روز دگر خوشتر ونيکوتر باد
که شد امروز من از وعده فرداي توخوش
نيست ممکن که گشايد ز تماشاي بهشت
دل هرکس که نگردد ز تماشاي تو خوش
فيض درابر سياه و دل شب مي باشد
مي شود وقت دل از زلف سمن ساي تو خوش
فارغ ازعذر ستم باش که درمشرب ما
هست چون لطف بجا، رنجش بيجاي توخوش
چون مه عيد به انگشت نمايندش خلق
لب هرکس شود از لعل شکر خاي تو خوش
چيست دربار تواي تاجر کنعان، که شده است
دل يک شهر زانديشه سوداي تو خوش
چشم بددور زابري بلند تو که هست
چون مه عيد دل خلق به ايماي تو خوش
برتو صائب نمک عشق و جنون باد حلال
که مراوقت شد از شور سخنهاي توخوش