شماره ١٨٢: داغدار از عرق شرم شود نسرينش

داغدار از عرق شرم شود نسرينش
آب گردد ز اشارت بدن سيمينش
بوي مشک ازنفس سوخته اش مي آيد
در دل هرکه کند ريشه خط مشکينش
اين چه لطف است که چون سرو شود مينارنگ
از بغل گيري آيينه تن سيمينش
آب چون آينه رفتار فراموش کند
سايه برآب روان گر فکند تمکينش
نتوان بافت بغير از لب و دندان نگار
ماه عيدي که هم آغوش بودپروينش
نه چنان چشم چو بادام تو تلخ افتاده است
که شکر خواب به افسانه کند شيرينش
سينه اش کان بدخشان شود از باده لعل
هرکه از دست بود همچو سبو بالينش
آتشي هست نهان در دل صائب که مدام
مي چکد خون چو کباب ازنفس رنگينش