شماره ١٨٠: دلپذيرست چنان پسته شکرشکنش

دلپذيرست چنان پسته شکرشکنش
که رسد پيشتر از گوش به دلها سخنش
خط شبرنگ دميده است ز لعل لب او؟
يا به خون چشم سيه کرده عقيق يمنش
مرکز دايره عشرت جاويد شود
بوسه اي راکه فتد راه به کنج دهنش
آفتابي است که از آب نمايد ديدار
تن لرزنده سيمين ز ته پيرهنش
در حريم صدفش گوهر بينايي نيست
دل هر کس که نيفتاده به چاه ذقنش
اشک وآهش گهر و عنبر سارا گردد
هرکه چون شمع بودراه درآن انجمنش
سرو قدي که من از جلوه او پامالم
آسمان سبزه خوابيده بود در چمنش
مغز هرکس که ز فکر تو پريشان گردد
سنبل باغ بهشت است پريشان سخنش
عاشقان منت آمد قاصد نکشند
که دهد رفتن دلها خبر ازآمدنش
کي درآيد به نظر آن تن سيمين، که شده است
پيرهن بال پريزاد ز لطف بدنش
تا فتاده است به فکر سرکويش صائب
هست دلگيرتر از شام غريبان وطنش