شماره ١٧٩: خط دميده است ز لعل لب شکرشکنش ؟

خط دميده است ز لعل لب شکرشکنش ؟
يا به خون چشم سيه کرده عقيق يمنش
اين چه لطف است که برخود چونظر اندازد
يوسفستان شود ازپرتو عارض بدنش
آتشين لعل لب يار فروغي دارد
که سخن همچو گهر آب شود در دهنش
يوسفي را که من ازخيل نظر بازانم
پرده ديده يعقوب بود پيرهنش
داغ عشق از دل افسرده اغيار مجو
اين سهيلي است که باشد دل خونين يمنش
يکي ازجمله خونابه کشان است سهيل
دلبري را که منم واله سيب ذقنش
هرگز ازسيلي اخوان نرود بريوسف
آنچه از سبزه خط رفت به برگ سمنش
چشم روزن ز شکرخواب نگردد بيدار
درحريمي که بخندد لب شکرشکنش
گر چه در بسته به يک کس نگذارند بهشت
چه بهشتي است گذارند حريفان به منش
صائب آن لب به خموشي جگر عالم سوخت
تاچه باشد نمک خنده و شور سخنش