شماره ١٧٨: شوختر مي شود ازخواب گران، مژگانش

شوختر مي شود ازخواب گران، مژگانش
چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
شهسواري که منم گردره جولانش
آفتاب ازمژه جاروب کند ميدانش
برگ آسايش ازين خاک سيه کاسه مجو
که بود از نفس سوختگان ريحانش
مور صحراي قناعت دل شادي دارد
که بود دست سليمان به نظر زندانش
تهمت سرمه به آن چشم سيه،عين خطاست
سرمه گردي است که خيزد ز صف مژگانش
مي توان باعرق روي تو نسبت کردن
گوهري راکه زآيينه بود ميدانش
صفحه آينه راکاغذ سوزن زده کرد
تا چه باسينه مجروح کند مژگانش
مي رود آبله دست صدف دست بدست
رنج ما نيست که پامال کند دورانش
عافيت مي طلبي رو سر خود گير که عشق
قهرماني است که از دار بود چوگانش
نظر تربيت از ابر ندارد صائب
گلستاني که منم بلبل خوش الحانش