شماره ١٧٧: آب گردد مي گلرنگ ز رنگ آلش

آب گردد مي گلرنگ ز رنگ آلش
ديده آينه پرخون شود ازتمثالش
شبنم از پرتو خورشيد بلندي گيرد
به فلک مي رسد آن سر که شود پامالش
تر شود پيرهنش از عرق شرم و حيا
اگر آيينه درآغوش کشد تمثالش
چون نسيم سحر از لاله ستان مي گذرد
ازسر خاک شهيدان دل فارغبالش
همچو پرکار به گرد دل خود مي گردم
تا سويداي دل خسته من شد خالش
همچنان ياد لب او جگرش مي سوزد
برلب کوثر اگر خيمه زندتبخالش
شهسواري که مرا ذوق عنانگيري اوست
هرقدم سايه عنان مي کشد ازدنبالش
سيم ساقي که گرفته است دل از دست مرا
پري ساق بود مهر لب خلخالش
از سر شيشه گشودن دو جهان رفت از دست
خود مگر نوش کند ساغر مالامالش
نفس سوخته اش جلوه شبديز کند
هرکه بيرون دود از خويش به استقبالش
گر فتد آب روان را به گلستان تو راه
حيرت روي تو چون آينه سازد لالش
نيست بي اشک ندامت خوشي عالم خاک
خنده برقي است که باران بود ازدنبالش
صائب ازمرشد کامل، نظري مي خواهد
که جهانگير شود طبع بلند اقبالش
شاه عباس جوان بخت که شد چرخ کهن
نوجوان از اثر بخت همايون فالش
چون فلک روي زمين زير نگين آوردن
نقش اول بود ازآينه اقبالش
تاشب و روز درين دايره باشد به قرار
سالش ازماه بود خوشتر و ماه از سالش