شماره ١٧٥: خواب چشم تو که ازناز بود تعبيرش

خواب چشم تو که ازناز بود تعبيرش
مژه راسبزه خوابيده کند تقريرش
بسمل او به سر جان نتواند لرزيد
بس که ازلنگر نازست گران شمشيرش
اين چه مژگان بلندست که نگشوده ،شود
درکمانخانه ز نخجير ترازو،تيرش
اگر از سلسله زلف رهايي يابد
چه کند دل به غبار خط دامنگيرش ؟
هرکه را شوخي چشم تو بياباني کرد
حلقه چشم غزالان نکند زنجيرش
حسن مغرور چو افتاد نسازد با خود
چه عجب خانه آيينه کند دلگيرش؟
بادل بيخبر، اظهار ندامت ز گناه
همچو خوابي است که درخواب کني تعبيرش
حذر از آه جگردوز کهنسالان کن
کاين کماني است که برخاک نيفتد تيرش
پاي ويرانه هر کس که فرو رفت به گنج
نيست صائب غم معمار و سر تعميرش