شماره ١٧٣: در نقاب است و نظر سوز بود ديدارش

در نقاب است و نظر سوز بود ديدارش
آه ازان روز که بي پرده شود رخسارش
نازک اندام نهالي است مرا رهزن دين
که ز موي کمر خويش بود زنارش
نفسي کز جگر سوخته بيرون آيد
تادم صبح جزا گرم بود بازارش
لاله اي نيست که بي داغ تجلي باشد
محملي نيست که ليلي نبود دربارش
به که از کوي خرابات نيايد بيرون
هرکه چون دختر زر شيشه بود دربارش
جان انسان چه خيال است که بي تن باشد؟
اين نه گنجي است که برسر نبود ديوارش
نشد از هيچ نوايي دل صائب بيدار
ناله ني مگر ازخواب کند بيدارش