شماره ١٧٢: عندليبي که به دل هست ز غيرت خارش

عندليبي که به دل هست ز غيرت خارش
نفس صبح قيامت دمد از منقارش
از بهار چمن افروز چه گل خواهد چيد؟
مي پرستي که نباشد به گرو دستارش
دست از پرورش شاخ امل کوته دار
کاين نهالي است که باشد گره دل بارش
گلشني راکه بود ديده گلچين در پي
مژه برهم نزند خار سر ديوارش
حاصل نعمت دنيا همه زرق است و فريب
اين درختي است که پوچ است سراسر بارش
کيست امروز درين باغ بغير از صائب ؟
عندليبي که چکد خون دل ازمنقارش