شماره ١٧١: بس که آميخته ناز بود رفتارش

بس که آميخته ناز بود رفتارش
باشد ايمن ز چکيدن عرق رخسارش
گو بيا سير رخ و زلف و بنا گوشش کن
هرکه دين و دل و طاقت نبود درکارش
مي کند نامه سربسته لب قاصد را
نقل پيغام ز لعل لب شکربارش
شبنم از لاله و گل نعل در آتش دارد
که نظر آب دهد چون عرق از رخسارش
سپر هاله ز مه وام ستاند خورشيد
هر کجاتيغ کشد غمزه بي زنهارش
مي کند حور صف آرايي مژگان درخلد
به اميدي که شود خار سر ديوارش
چه خيال است که درحلقه اسلام آيد
کافري را که بود موي ميان زنارش
بلبلي را که شکسته است ازو در دل خار
مي جهد آتش گل چون شرر ازمنقارش
مي دهد مرده دلان راچو دم عيسي جان
چون نسيم سحري هرکه بود بيمارش
ما ز خار سر ديوار گل خود چيديم
تا نصيب که شود وصل گل بي خارش
دل چون شيشه مارا که پريخانه اوست
يارب از سنگ ملامت به سلامت دارش
آنقدرها لب شيرين سخنش دلچسب است
که رسد پيشتر ازگوش به دل گفتارش
مي شود مشرق پروين ز به خجالت خورشيد
چون ز مستي عرق آلود شود رخسارش
نبرد جلوه خورشيد قيامت ازجا
شبنمي راکه نظر بند کند گلزارش
سفته ريزد گهر اشک به دامن صائب
چشم هرکس که فتد بر مژه خونخوارش