شماره ١٧٠: برتو دوزخ شده از کثرت عصيان آتش

برتو دوزخ شده از کثرت عصيان آتش
ورنه در چشم خليل است گلستان آتش
زلف و خط چهره او را نتواند پوشيد
درته دامن شبهاست نمايان آتش
دوزخ از سردي ايام بهشتي شده است
مي کند جلوه گل فصل زمستان آتش
گر چه از سنگدلان است،ز خوي تو شده است
چون شرر در جگر سنگ گريزان آتش
دوزخ سوختگان صحبت بي مغزان است
که به فرياد درآيد زنيسان آتش
برحذر باش ازان لب چو شود گرم عتاب
طرفه شوري است چو افتد به نمکدان آتش
ژاژ خارا نبود بي سخن پوچ،حيات
مي شود از خس و خاشاک فروزان آتش
سرو دودي است که ازآتش گل خاسته است
تا که زد از نفش گرم به بستان آتش ؟
چه کند زخم زبان با جگر سوختگان ؟
خار را گل کند از سينه سوزان آتش
نيست از هيزم تر گريه آتش که شده است
پيش رخسار عرقناک تو گريان آتش
برق با شوخي مژگان تو دامي است به خاک
هست باتندي خوي تو به فرمان آتش
حسن يوسف کند آن روز جهان را روشن
که ز رويش جهد از سيلي اخوان آتش
در ته دامن فانوس گريزد صائب
بس که داغ است ازان چهره خندان آتش