شماره ١٦٨: چنان افکنده است ازطاق دلها کعبه راکويش

چنان افکنده است ازطاق دلها کعبه راکويش
که پهلو مي زند با طاق نيسان طاق ابرويش
به اين عنوان غبار خط اگر برخيزد ازرويش
به زير خاک ماند دام زلف عنبرين بويش
اگر چه مهر خاموشي به لب چون مردمک دارد
سخن چون خامه مي ريزد ز مژگان سخنگويش
ميان گوهر وآيينه صحبت در نمي گيرد
نگه دارد چسان خود راعرق برصفحه رويش
ز خون صيد اطلس پوش شد صحرا و از شوخي
اشارت برنمي دارد سر از دنبال ابرويش
دلي کز تيغ سيراب تو زخمي بر جگر دارد
سراسر مي رود آب خضر پيوسته درجويش
اگر از دل تراوش کم کند خوناب، معذورم
کباب من ندارد اشک ازبس گرمي خويش
مکن تخم اميد عالمي راروزي موران
نگه داراي خط بيرحم دست ازخال دلجويش
سيه بختي به خون چون لاله غلطيده است هرجانب
زمين کربلا راداغ دارد عرصه کويش
به موج پيچ وتاب غيرت افتاده است چون جوهر
مگر آيينه روي خويش راديده است دررويش؟
دل ز بالابلندان مي ربايد سرو نازمن
صنوبر چون نگه دارد دل از بالاي دلجويش؟
تواند کج نشستن درصف روشندلان صائب
نشيند هرکه چون مينا شبي زانو بزانويش