شماره ١٦٢: به مژگان بر نمي گردد نگاه از چشم گيرايش

به مژگان بر نمي گردد نگاه از چشم گيرايش
غزالان را ز وحشت باز مي دارد تماشايش
نگردد خامه بي شق سخن پرداز،حيرانم
که چون آيد برون حرف از به هم چسبيده لبهايش
نبيند گرچه سرو از سرکشيها زيرپاي خود
کشد خط برزمين از سايه پيش قد رعنايش
به اندک فرصتي خلخال سازد طوق قمري را
به اين عنوان اگر قامت کشد سرودلارايش
نه گستاخي است گر برگرد آن سرو روان گردم
که پيش از سايه من افتاده ام يک عمر درپايش
ز طفلي از دهانش گرچه بوي شير مي آيد
شکر را ني به ناخن مي کند لعل شکرخايش
کسي چون چشم خود صائب ازان رخسار بردارد؟
که مانع شد عرق رااز چکيدن روي زيبايش