شماره ١٦١: ندارد سرکشي ازاهل دل قد دلارايش

ندارد سرکشي ازاهل دل قد دلارايش
پري در شيشه دارد از تذروان سروبالايش
زبان العطش گويي است هرمژگان آن ظالم
به خون عاشقان تشنه است ازبس چشم شهلايش
ز مژگان قدسيان را رخنه ها افکند درايمان
ز دل روي زمين شد پاک از زلف زمين سايش
فلک پيمانه پرمي شود ازگردش چشمش
زمين برسرکشد ميناي مي از سرو بالايش
که حد دارد ز طومار شکايت مهربردارد؟
که مي پيچد عنان سيل رامژگان گيرايش
لبش هرچند درظاهر نمي گردد جدا از هم
سخن چون خامه ريزد از به هم پيوشته لبهايش
گريبان چاک چون محراب مي آرد برون صائب
ز مسجد زاهدان خشک راذوق تماشايش