شماره ١٦٠: به عاشق صيد عاشق ميکند قد دلارايش

به عاشق صيد عاشق ميکند قد دلارايش
ز طوق قمريان فتراک دارد سرو بالايش
ز مستي گرچه نتواند گرفتن چشم او خودرا
ندارد در گرفتن کوتهي مژگان گيرايش
گلستان کاسه دريوزه سازد لاله و گل را
زتاب مي چو گردد شبنم افشان روي زيبايش
عجب دارم به فکر ما خمارآلودگان افتد
پريرويي که از لبهاي ميگون است صهبايش
نگه دارد خدا از چشم بدآن آتشين رو را
که گل درغنچه مي گردد گلاب ازشرم سيمايش
برآرد گو در ميخانه ها رامحتسب باگل
که بي مي عالمي رامست دارد چشم شهلايش
دهان صورت ديوار راتنگ شکر سازد
درآن محفل که آيد در سخن لعل شکر خايش
ز اقبال جنون خورشيد رويي در نظر دارم
که مغز صبح رادارد پريشان جوش سودايش
اگر مرد ملامت نيستي از عشق دوري کن
که کوه قاف يک سنگ است ازدامان صحرايش
به ناخن ازرگ الماس جوي خون روان سازد
سبکدستي که ذوق کار باشد کارفرمايش
سپند روي او مي گشت صائب خرده جانها
اگر بي پرده مي گرديد حسن عالم آرايش