شماره ١٥٩: شود ديوانه آخر هر که سودايي است همراهش

شود ديوانه آخر هر که سودايي است همراهش
سر از صحرا برآرد هرکه صحرايي است همراهش
نسازد گرم چشم خود مگر در دامن منزل
سبکسيري که چون خورشيد تنهايي است همراهش
توکل ميکند پوشيده چشمان را نگهداري
به چاه افتد درين ره هر که بينايي است همراهش
به آن خورشيد سيما همسفر گشتم، ندانستم
که تنها مي رود هرکس که هر جايي است همراهش
نهان سرکرد دل راه سرزلفش ،ازين غافل
که آتش در شب تاريک، رسوايي است همراهش
به چشم دوربينان چون پلنگ آيد غزال من
زبس کز هر طرف چشم تماشايي است همراهش
ز نور علم صائب شب شودازروز روشنتر
ندارد شمع حاجت هرکه دانايي است همراهش