شماره ١٥٨: بهار آرزو گلگل شکفت ازروي رنگينش

بهار آرزو گلگل شکفت ازروي رنگينش
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارينش
ز استغنا به چشمش گر چه عالم درنمي آيد
به دل طفلانه مي چسبد تبسمهاي شيرينش
ميان مشک و خون دراصل فطرت هست يکرنگي
دل مجروح چون گردد جدا از زلف مشکينش ؟
چه فارغبال صبح رستخيز ازخواب برخيزد
مي آشامي که باشد چون سبو از دست بالينش
نگردد گر حجاب عشق مهر لب،چنان نالم
که ازفرياد من برخود بلرزد کوه تمکينش
دل بيطاقتي چون طفل بدخو دربغل دارم
که نتوانم به کار هردوعالم داد تسکينش
ز شوخي مي کند زيروزبر هرروز شهري را
کدامين سنگدل شد رهنماي خانه زينش ؟
خيال يار درهر خانه چشمي که ره يابد
ز شوخي در فلاخن مي گذارد خواب سنگينش
به دست باد نتوان ديد صائب خرمن خودرا
نبيند هيچ کس يارب چومن درخانه زينش