شماره ١٥٧: اگر چه بي نياز ست از دو عالم ناز تمکينش

اگر چه بي نياز ست از دو عالم ناز تمکينش
چه بيتابانه مي چسبد به دل لبهاي شيرينش
ازان در چشم او عاشق بود از خاک ره کمتر
که قمري مي کند نقش قدم را سرو سيمينش
مرا چون مهرتابان داغ دارد آسمان چشمي
که تابد پنجه الماس رامژگان زرينش
دگر ماه نوي بر سينه من مي زند ناخن
که گوهر در صدف پنهان شده است از شرم پروينش
به بوي مشک بتوان صدبيابان رفت دنبالش
ز شوخيها اگر پي گم کند آهوي مشکينش
درين بستان شبي راهر که دارد زنده چون شبنم
چراغ آفتاب آيد به پاي خود به بالينش
نگين را در نگين دان رتبه ديگر بود صائب
اگر باور نداري سير کن درخانه زينش