شماره ١٥٥: اگر بايد درآتش رفت از رخسار گلگونش

اگر بايد درآتش رفت از رخسار گلگونش
به دندان خون خود مي گيرم از لبهاي ميگونش؟
ندارد در هوسناکي گناهي عشق پاک من
به جوش آورد خون بوسه را رخسار گلگونش
مرا در يک نظر چون سرمه گردانيد سودايي
بلاي آسماني بود چشم آسمان گونش
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمي آرد
و گرنه هرنسيمي مي برد از راه بيرونش
سفال از بوي ريحان غوطه در درياي عنبر زد
همان خشک است مغز عاشقان از خط شبگونش
سفر در خويش کردن بي نيازي بار مي آرد
خوشا ديوانه اي کز سينه باشد بر مجنونش
ز عقل خام طينت پختگي جويي، نمي بيني
که در خم جاي دارد چون مي نارس فلاطونش
ز فيض عشق دارم لاله رويي درنظر صائب
که مي چسبد چو داغ لاله بردل خال موزونش