شماره ١٥٣: به سرخي مي زند چون مشک خط عنبرافشانش

به سرخي مي زند چون مشک خط عنبرافشانش
چه حسن نشأه خيزست اين که ميگون است ريحانش
نباشد دور اگر خطش طلايي درنظر آيد
که طوق هاله زرين مي شود ازماه تابانش
به نور ديده خود چون چراغ صبح مي لرزد
سهيل شوخ چشم از پرتو سيب زنخدانش
دل عشاق چون برگ خزان برخاک مي ريزد
به هر جانب که مايل مي شود سرو خرامانش
عيار شوق بلبل رانمي دانم،همين دانم
که آتش زير پا دارد گل از شوق گريبانش
به باد بي نيازي مي دهد شور قيامت را
اگر بردارد از لب مهر خاموشي نمکدانش
درين بستانسرا سروي بلند آوازه مي گردد
که باشد همچو صائب نغمه سنجي درگلستانش