شماره ١٥٢: رگ ابري است آن لبهاي نوخط، بوسه بارانش

رگ ابري است آن لبهاي نوخط، بوسه بارانش
که عمر جاودان بخشد به عاشق مد احسانش
سرانگشت سهيل از زخم دندان جوي خون گردد
ز مي گر اين چنين رنگين شود سيب زنخدانش
کشد در هر قدم جاي قدح ميناي مي برسر
زمين از جلوه مستانه سرو خرامانش
به هر گلشن که آن سرو خرامان جلوه گر گردد
نمي آيد بهم تا حشر آغوش خيابانش
زبان العطش گويي است هر گردي کز او خيزد
به خون عاشقان تشنه است از بس خاک ميدانش
چه بال و پر گشايد در دل چون چشم مور من؟
پريزادي که باشد چون قفس ملک سليمانش
به آزادان کسي را مي رسد پيوند چون قمري
که باشد حلقه فتراک ازطوق گريبانش
کجا آن نوش لب دارد غم اهل سخن صائب؟
که از خود مي کند ايجاد طوطي شکرستانش