شماره ١٥١: ز گرد سرمه نتوان ديد درچشم سخندانش

ز گرد سرمه نتوان ديد درچشم سخندانش
مگر اين گردرا بشکافدازهم تيرمژگانش
شکوه حسن او بي دست و پا دارد تماشارا
ازان خواب فراغت مي کند دايم نگهبانش
زطفلي گر چه پشت وروي تيغ ازهم نمي داند
سراسر مي رود در سينه ها زخم نمايانش
به چشم من سيه کرده عالم راسيه چشمي
که گيرد صبح محشر نسخه از چاک گريبانش
ز بيماري ندارد چشم اوپرواي دل بردن
ولي در صيد دلهاپنجه شيرست مژگانش
چه گل چيند ز رخسار حجاب آلود او عاشق ؟
که گلچين مي رود بادست خالي از گلستانش
کجا افتد به فکر ما اسيران ناز پروري
که باشد يوسف مصر از فراموشان زندانش
چرا از دست مي رفتم،چرا بيمار مي بودم؟
اگر مي بود بربالين من سيب زنخدانش
مرا سيمين بري آتش به خرمن مي زند صائب
که برگ گل نمايد کار اخگر درگريبانش