شماره ١٤٩: بلا جويي که من دارم نظر برچشم فنانش

بلا جويي که من دارم نظر برچشم فنانش
خطر دارد ترنج آفتاب از تير مژگانش
نمي دانم شمار کشتگانش را، همين دانم
که شد کان بدخشان خاک از خون شهيدانش
ز دامنگيري او آستينها جوي خون گردد
ز خون کشتگان از بس که سيراب است دامانش
ندارد حاجت آيينه از بهر خودآرايي
ز بس کز هرطرف آيينه رويانند حيرانش
گوارا باد شرم همت آن لبهاي نوخط را
که جان بخشي کند در پرده شب آب حيوانش
ازان بر ميوه فردوس باشد ديده زاهد
کز آن سيب ذقن خونين نگرديده است دندانش
رسانيده است خوشي را خرام او به معراجي
که ننشيند ز پا گردي که برخيزد ز جولانش
کجا افتدبه فکرما اسيران عشق بيباکي
که ماه مصر باشد از فراموشان زندانش
ز خامي دارم اميد کشش ازکعبه کويي
کز استغنانگيرد دامن رهرو مغيلانش
مکن در ملک دنيا آرزوي سلطنت صائب
که از زنبيل بافي مي خورد روزي سليمانش