شماره ١٤٨: خوشا قزوين و باغ شاه و گلگشت خيابانش

خوشا قزوين و باغ شاه و گلگشت خيابانش
که از آيينه پيشاني صبح است ميدانش
گلش بار نسيم صبحگاهي برنمي تابد
نفس دزديده عيسي مي کند سير گلستانش
نسيم چاشتگاهش آنقدر شاداب مي آيد
که گردد سبز اگر خاري درآويزد به دامانش
درين گلشن نهال غنچه پيشاني نمي باشد
نسيم صبح فارغبال مي گردد به بستانش
اگر آهي به سهو از سينه عاشق برون آيد
نسيم کيمياگر مي کند چون شاخ ريحانش
برآرد سرواگر از طوق قمري سر عجب نبود
که بلبل مي کند ازغنچه بالين درگلستانش
ز ديوار ودرش پاي دل خورشيد مي لغزد
که داردطاقت نظاره آيينه رويانش؟
مرا افکنده در درياي غم نيلوفري چشمي
که چون خورشيد عالمسوز زرين است مژگانش
چه خواهد کرديارب با دل مجروح من صائب
که بر شور جزا حق نمک دارد نمکدانش