شماره ١٤٧: اگر چه مي زند آتش به عالم روي تابانش

اگر چه مي زند آتش به عالم روي تابانش
گلو تر مي شود از ديدن سيب زنخدانش
عتاب و نازو دشنامش چه خواهد بود حيرانم
ستمکاري که باشد چين ابرو مد احسانش
گل و شبنم به چشمش روي اشک آلود مي آيد
نگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانش
چه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه زلفي
که گوي آسمان سالم نجست از زخم چوگانش
ز حيرت آب چون آيينه برجا خشک مي ماند
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانش
نسيمي را که راه افتد به زلف مشکبار او
شود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانش
من آن روزي که نخلش بارور مي گشت مي گفتم
که خونها در دل عالم کند سيب زنخدانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بي طاقتي چون خار آويزد به دامانش
چه برخود راست چون فانوس مي سازي لباسي را
که هر شب شمع ديگر سر برآرد از گريبانش
به آب زندگاني چهره شويد تازه رخساري
که چون صائب نواسنجي بود درباغ و بستانش