شماره ١٤٦: درآن محفل که از مي برفروزد روي گلفامش

درآن محفل که از مي برفروزد روي گلفامش
مي لعلي تراود چون لب جام ازلب بامش
شراب صرف در پيمانه اش ممزوج مي گردد
فتاده است آبدار ازبس که لعل باده آشامش
نگه دارد خدا ناموس عشق پاکدامن را
که خون بوسه مي آيد به جوش از روي گلفامش
نباشد زان گزند از چشم بد آن سرو سيمين را
که دارد از لطافت نيل چشم زخم اندامش
کند مژگان زهرآلود را انگشت زنهاري
ز تأثير نگاه تلخ، چشم همچو بادامش
چه باشد بوسه اش يارب، که قاصد زان لب شيرين
به عاشق نامه سربسته مي آرد ز پيغامش
ندانم تنگ چون دربر کشم آن سرو سيمين را؟
که از پيراهن گل رنگ مي گرداند اندامش
چسان در حلقه آغوش گيرم سرو نازي را
که از شوخي نگين را ازنگين دان مي کند نامش
نگردد آب چون آيينه از عکسش، که مي سازد
عرق راچشم قرباني زحيرت روي گلفامش
گره از غنچه پيکان بهزور عطسه بگشايد
نسيمي راکه راه افتد به زلف عنبرين فامش
ز خط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستم
که افزايد رگ تلخي به چشم همچو بادامش
من آن آتش نوا مرغم که صيد هرکه گرديدم
کند رقص سپند از شادماني دانه در دامش
سراز دنبال من چون سايه صائب برنمي دارد
چو مجنون هر غزالي کز نظر بازي کنم رامش