شماره ١٤٤: چسان در بر کشم گستاخ چون پيراهن اندامش؟

چسان در بر کشم گستاخ چون پيراهن اندامش؟
که رنگ ازبوسه خورشيد مي بازد لب بامش
چه آگاهي ز حال ما خمار آلودگان دارد؟
مي آشامي که خالي برنمي گردد زلب جامش
نهالي راکز او اميد من چشم ثمر دارد
زبان مار مي سازد نگه را، تلخ بادامش
تمناي رهايي دارم از زلف گرهگيري
که از دلبستگي باد صبا شد عقده دامش
چه گويم شکر اين نعمت که آن بدخو نمي داند
که من از بوسه و پيغام خرسندم به دشنامش
کيم من تانگردم خاک راه انتظار او؟
که برآتش نشاند پختگان راوعده خامش
که دارد يادصائب اين چنين آيينه رخساري؟
که پيراهن شود بال پري ازلطف اندامش