شماره ١٤٣: چسان دل رانگه دارد کسي از چشم قتالش ؟

چسان دل رانگه دارد کسي از چشم قتالش ؟
که گيراتر ز شاهين است مژگان سبکبالش
نگردد چون نگاه خلق حيران خط و خالش؟
که گيراتر بوداز خون ناحق چهره آلش
ازان آن چهره زيباست از عين الکمال ايمن
که برآتش سپند خانه زادي دارداز خالش
همان درخواب خون خلق راچون آب مي نوشد
به خون مردمان تشنه است از بس چشم قتالش
ز حسن بي مثالي دارم اميد هم آغوشي
که نگرفته است در آغوش خود آيينه تمثالش
نديده است از غرور حسن هرگزسايه خودرا
ندارد رحم برخود هر که مي افتد به دنبالش
چرا پروانه اي ممنون شمع انجمن گردد
که آتش مي جهد چون سنگ و آهن از پرو بالش
مرا آيينه رويي همچو پرتو مضطرب دارد
که از شوخي نبندد نقش درآيينه تمثالش
زرويش چون نگه دارم نگاه طفل مشرب را؟
که صد دام تماشاهست در هر دانه خالش
نمي دانم کجا مي خورده است آن شوخ بي پروا
که شرم آلود مي ريزد عرق ازچهره آلش
(نمي آيد به حال ز تدبير مسيحا هم
کسي کز گردش چشمي دگرگون گشت احوالش )
ندارد زهره گفتار صائب درقيامت هم
نظر بازي که مي سازد شکوه حسن اولالش