شماره ١٤٢: گل اندامي که من دارم نظربرروي گلرنگش

گل اندامي که من دارم نظربرروي گلرنگش
ز رنگ آفتابي، آفتابي مي شود رنگش
نمي دانم قماش دست سيمينش، همين دانم
که کار موميايي مي کند باشيشه ام سنگش
نمي آيد برون از خانه از شرم تماشايي
ز بس چسبيده براندام سيمين جامه تنگش
چه باشد صلح آن شيرين پسر را چاشني يارب
که چون حلواي صلح از عاشقان دل مي برد جنگش
بود چون سبزه زير سنگ از نشو و نما عاجز
زبان عرض حال من زتمکين گرانسنگش
چه باشد حال دل در دست او يارب،که مي پيچد
به خود چون زلف جوهر بيضه فولاد درچنگش
ز ترک تنگ چشمي مردمي صائب طمع دارم
که تلخ افتاده چون بادام کوهي ديده تنگش